۵۱۸. تو خون خلق بریزی و روی درتابی
غزل ۵۱۸
تو خون خلق بریزی و روی درتابی
ندانمت چه مکافات این گنه یابی
تصد عنی فی الجور و النوی لکن
الیک قلبی یا غایه المنی صاب
چو عندلیب چه فریادها که میدارم
تو از غرور جوانی همیشه در خوابی
الی العداه وصلتم و تصحبونهمو
و فی وداد کمو قد هجرت احبابی
نه هر که صاحب حسن است جور پیشه کند
تو را چه شد که خود اندر کمین اصحابی
احبتی امرونی بترک ذکراه
لقد اطعت ولکن حبه آبی
غمت چگونه بپوشم که دیده بر رویت
همی گواهی بر من دهد به کذابی
مرا تو بر سر آتش نشاندهای عجب آنک
منم در آتش و از حال من تو در تابی
من از تو سیر نگردم که صاحب استسقا
نه ممکن است که هرگز رسد به سیرابی
دیدگاهها