اپلیکیشن نینوایان| وارد شوید| ثبت نام کنید

۴۱۷. سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

تاریخ: 23 تیر 1399
بازدید: 606

غزل ۴۱۷

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم

هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر

که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم

گر چنان است که روی من مسکین گدا را

به در غیر ببینی ز در خویش برانم

من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

درم از دیده چکان است به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

برچسب‌ها:

اپلیکیشن جامع نی نوازی

دیدگاه‌ها

رفتن به بالای صفحه

۰۲۱۲۲۰۲۷۴۶۶
با ما در تماس باشید

تمامی حقوق این سایت متعلق به نینوایان می باشد.
Copyright © 2023 neynavayan.ir