نفت چراغ عمرش تمام شده بود!
نفت چراغ عمرش تمام شده بود!
داریوش پیرنیاکان میگوید: «جمعه ۲۴ اسفند سال ۱۳۶۳ با شاگرد خوبم وحید بصام به آبسرد دماوند [به دیدار علیاکبرخان شهنازی] رفتیم. خانم استاد گفتند: آقای پیرنیاکان آمده اند. ایشان نیمخیز شدند و گفتند: چه خوب شد که آمدی، دوست داشتم که امروز این جا باشی. نشستیم و دیدم استاد زیاد حال ندارد. گفتند: مرحمت! (نام دختری بود که از بچگی در خانه استاد بزرگ شده بود و مثل دختر استاد بود.) آن ساز را بیاور که آقای پیرنیاکان برایمان ساز بزند. هیچ وقت اتفاق نمی افتاد که از من ساز بخواهد. یکی دوبار که پیش آقای تجویدی رفتیم، گفتند بزن اما در خانۀ خودشان هیچ وقت نمیگفتند ساز بزنم. من تعجب کردم. گفتم: آقاجون! من که پیش شما ساز نمیزنم. گفتند: نه، میخواهم که بزنی. به هر حال ساز را کوک کردم و شروع کردم به بیات زند زدن. پیش درآمد خودش را هم زدم و چند دقیقهای هم از آواز گذشته بود، چشمم خورد به آقا، دیدم گریه میکنند و گفتند: دیگه بس کن آقاجون! گفتم: چشم، خودتان گفتید من ساز زدم. گفتند: ناراحت نشی سازت را قطع کردم، یاد جوانیها و خاطراتم افتادم. خیلی دیگه ناراحت شدم، دیدم تحمل ندارم. گفتم: نه، هیچ عیبی نداره، شما هر امری بفرمایید اطاعت میکنم. ناگهان پرسیدند: تو ردیفها یادت هست؟ گفتم: بله، این ردیفها را که نزد شما کار میکردیم، نزد آقای صالحی هم دوره میکردیم، همهاش یادم است. چون تدریس میکنم، یادم میمانَد. گفتند: ردیف عالی هم یادت هست؟ گفتم: بله. گفتند: من یک آهنگی، پیش درآمد در همایون ساختم، بلد هستی؟ گفتم: بله، گفتند: بخوان ببینم. سلفژ کردم. گفتند: من یک والسی در اصفهان ساختم، آن یادت است؟ گفتم: بله و خواندم. اینها که تمام شد گفتند: خیالم راحت شد! خیالم راحت شد! بعد پرسیدند: این چه ماهی است؟ گفتم: اسفندماه است و امروز جمعه ۲۴ اسفند است. گفتند: بعدش چی؟ گفتم: بعدش هم که فروردین است. گفتند: نه! اسفندماه نیست و فروردینماه هم نخواهد آمد. خانمشان هم نشسته بودند و گریه میکردند. من خیلی ناراحت شدم و فهمیدم که آقا رفتنی هستند. تا غروب هم نشستیم و موقعِ رفتن هم به خانمشان سفارش کردم حتماً با من تماس بگیردند. بامداد یکشنبه بود که نتیجهاش زنگ زد و گفت: آقا در بیمارستان شرکت نفت هستند، آقا فوت کردهاند. رسیدیم بالای سرشان. به دکتر گفتم: چه طور فوت کردند؟ دکتر گفت: هیچی، نفت چراغ عمرش تمام شده بود! هیچ مریضیای نداشتند. خانمشان گفتند: استاد صبح بلند شدند و گفتند: خانم برایم تهچین درست کن. بعد به پسر خواندهاش علی گفته بودند که مرا ببر تهران. علی هم پتو را دور استاد میپیچد و ایشان در ماشین مینشینند. نزدیک تهران که میرسند، رو به من کرد و گفت: خانم دندانهای من را از دهانم در بیاور (دندان مصنوعی داشتند). بعد هم که خوابیده بودند، به بیمارستان که میرسند، دیگر تمام کردهبودند.»
کتاب هفت شهر نی، امجدیان، حامد، ۱۳۹۸
ابرار هنری سال، فروردین۱۳۷۶.
دیدگاهها