به جستجوی ماه خانمش رفته بود
به جستجوی ماه خانمش رفته بود
بیژن ترقی مینویسد: «استاد حسین میرخانی خطاط معروف، در ایام جوانی، از کمانچه نوازان مشهور بود که در سالهای بعد، هنگام نوشتن قرآن، دیگر دست به ساز نزد. ولی از آنجایی که اطلاعات وسیعی در زمینۀ موسیقی و موسیقیدانهای زمان خود داشت، در ایامی که به کتابخانۀ خیام میآمد، گاه از خاطرات خود و روزهایی که با هنرمندان موسیقی گذرانده بود، مطالبی شیرین و به یاد ماندنی بیان میداشت. خاطرۀ زیر را که برای من بسیار جالب بود، جهت ثبت در دفتر هنرهای موسیقی این کشور مینویسم:
روزی با مصطفی نوریانی نوازنده جوان ویولن و گروهی از یاران همسنوسال که از سرمایهداران بازار بودند، از خیابان ناصرخسرو میگذشتیم. در مسیر راه، در پیاده رو چشمم افتاد به رضا محجوبی (معروف به رضا دیوانه) با آن سرو وضع به هم ریخته و فقیرانه: گفتم: بچهها این شخصی را که میبینید، همان رضا دیوانۀ مشهور است که در اثر نوعی بیماری، مبتلا به اختلال مشاعر شده، از آن به بعد، سرگردان و پریشان همواره در خیابانها پرسه میزند. دوستانم از شنیدن سخنان من به وجد آمده، از من خواستند امروز هرطور شده، صدای ساز او را بشنویم. من متحیر ماندم چه کار کنم. ناگهان یکی از دوستان گفت: من مدتی است میخواهم یک ویولن بخرم، از او بخواهیم که سازی برای من انتخاب کند. بدین وسیله و در هنگام انتخاب سازها، صدای ویولن اورا خواهیم شنید. من خود را جمع و جور کرده، دویدم به جلو گفتم: رضاخان سلام. برگشت و نگاهی سرد به من کرد. گفتم ببخشید، این رفیق من قصد خرید یک ویولن دارد، اگر زحمت شما نباشد، برای او انتخاب کنید. او جلوجلو می رفت و ما به دنبال او، تا رسید به مغازۀ روح پرور مقابل دارالفنون و داخل مغازه شد. من دویدم به جلو و به صاحب مغازه گفتم، یک ویولن خوب میخواهیم که با انتخاب استاد محجوبی خریداری کنیم. او هم که رضا را میشناخت، رفت و تعدادی ویولن نو و کهنه روی ویترین مغازه چید. ما که منتظر بودیم او سازها را یکییکی برداشته و با آرشه مدتی بنوازد و خوب و بدش را بسنجد، با انگشت سبابه اشارهای به سیمهای هریک از ویلونها کرده گفت: این خوبه این خوبه! ما نگاهی به هم کرده، حیران شدیم که چه بگوییم. دوستمان بدون اینکه تعرّضی بکند، ویولن را خرید و از مغازه بیرون آمدیم. همانطور که رضا جلوجلو میرفت، دوستان باهم صحبت کردند که ما باید امروز هرطور شده، صدای ساز اورا بشنویم. بالاخره تصمیم بر این شد که اورا به منزل یکی از خودمان دعوت کنیم و سوروساتش را که آماده کردیم، سرِ فرصت نوایی جانانه خواهیم شنید.
من رفتم جلو و گفتم: رضاخان هوا خیلی گرم است، قرار شده به اتفاق به منزل این دوستمان (که ویولن خریده بود) برویم. شما هم اگر تشریف بیاورید، خوشحال میشویم. سری تکان داد، درشکهای گرفته، عازم منزل دوستمان شدیم.
به مجرد رسیدن به منزل، همگی دست به کار پذیرایی شدند. بساط نهار و سور و سات را فراهم کردند. ویولن خریداری شده را هم کنار اتاق، روبهروی چشمان رضا گذاشته بودیم. هرچه صبر کردیم که خودِ او دست به طرف ویولن ببرد، بی نتیجه ماند و تا اینکه کنار او نشستیم و گفتم: رضاخان، این رفقا خیلی علاقمند هستند که صدای ساز شما را بشنوند. مثل اینکه انتظار چنین سؤالی را نداشت، گفت: عیزم(عزیزم)، حالا بد می شیم. همه مأیوسانه نگاهی به هم کردیم و من مبهوت بودم که چه کنم. بالاخره آهسته درِ گوششان گفتم: بعد از نهار است، بگذارید کمی استراحت کند، طرف عصر خودش سرحال که میشود، ناگهان به ویولن حمله میکند. دوستان کمی آرام شده دندان به جگر گذاشته و مشغول پذیرایی مجدد شدند. ساعت به کندی میگذشت. من هم برای سپری شدن وقت و تهیّج او، شمّه ای از کنسرت عارف قزوینی و نوازندگی برادرش مرتضیخان محجوبی را با آب و تاب زیاد برای دوستان تعریف میکردم. گفتم و گفتم تا نزدیک غروب شد. این بار با اطمینان خاطر که دیگر موقع آن رسیده، گفتم: رضاخان، ماشاالله خیلی سرحال هستی، این رفقا منتظر هستند که شما یکی از قطعات خودتان را برایشان بنوازی. در حالی که منتظر جواب او بودم، با کمی عصبانیت گفت: عیزم، یک بار که گفتم: حالا بد می شیم. دیگر صبر و طاقت دوستان تمام شدهبود. زیر لب غرولند میکردند: ای بابا تو که ما رو کشتی پس کی خوب می شیم؟ که ناگهان از جای برخاسته، گفت بریم منگل پهلوی، پهلوی ماه خانم. ویولن خریداری شده را برداشته، به دنبال او راه افتادیم. درشکهای گرفته، به طرف منگل پهلوی که کنار رودخانۀ کرج، قهوهخانهای بود و محل تفریح، عازم شدیم.
هوا رفته رفته تاریک میشد. روی تخت، کنار قهوهخانه نشستیم. دستور چای و مخلِفات دادیم. مدتی که گذشت، هوا به کلی تاریک شد، بهطوری که ما یکدیگر را نمیدیدیم. رضا به صاحب قهوهخانه گفت: پس چرا ماه خانم نمیاد؟ او هم با خنده گفت: رفیق، باید یکی دو هفته صبر کنی. در این حیث، مصطفی نوریانی بلند شد و گفت: با اجازۀ رضاخان، سپس درِ جعبۀ ساز را باز کرد و مشغول نواختن تصنیف «ای شب جدایی» ساختۀ مجید وفادار شد. در آن تاریکی شب و نوای محزون دشتی، بعد از آن همه انتظار، شور غریبی در دل همه برپا شدهبود. هنوز تصنیف به پایان نرسیده بود که جمله ای صدای ویولن را قطع کرد.
بده به من عیزم. صدای ویولن و دنبالۀ آهنگ، بلافاصله ادامه یافت. چه ساز باور نکردنی، چه حالی نگفتنی. به جای نغمه، فریاد از جگرِ ساز برمی خاست. گویی در و دشت و زمین و آسمان را آتش زدهاند. آهنگی را که شاگرد تو (وفادار) ساخته بود، در زیر پنجههای او جان گرفته بود. کم کم دنبالۀ تصنیف به پایان رسید و صدای ساز خاموش شد. دوستان مدتی در سُکرِ آن نوای پرسوز و گداز، خاموش و بی صدا مانده بودند. من بعد از تأملی گفتم: استاد محجوبی، واقعاً قیامت کردی. ولی ای کاش در این سکوت شب و حال و هوای پاک و لطیف، قطعات بیشتری مینواختی. صدایی از کسی برنیامد. هرچه او را صدا کردیم، جوابی نشنیدیم. او در دل تاریکی های شب به جستجوی ماه خانمش رفته بود.»
هفت شهر نی، امجدیان، حامد، ۱۳۹۸
از پشت دیوارههای خاطره، صص ۱۹۵ تا ۱۹۷.
دیدگاهها