رباعیات شماره ۱ تا ۵۰
رباعی شماره ۱
با آنکه خوش آید از تو، ای یار، جفا
لیکن هرگز جفا نباشد چو وفا
با این همه راضیم به دشنام از تو
از دوست چه دشنام؟ چه نفرین؟ چه دعا؟
رباعی شماره ۲
عیشی نبود چو عیش لولی و گدا
افکنده کله از سر و نعلین ز پا
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدا
بگذاشته از بهر یکی هر دو سرا
رباعی شماره ۳
ای دوست، به دوستی قرینیم تو را
هر جا که قدم نهی زمینیم تو را
در مذهب عاشقی روا نیست که ما:
عالم به تو بینیم و نبینیم تو را
رباعی شماره ۴
ای دوست، فتاد با تو حالی دل را
مگذار ز لطف خویش خالی دل را
زیبد به جمال تو خود بیارایی دل
زیرا که تو بس لایق حالی دل را
رباعی شماره ۵
سودای تو کرد لاابالی دل را
عشق تو فزود غصه حالی دل را
هر چند ز چشم زخم دوری، ای بینایی
نزدیک منی چو در خیال دل را
رباعی شماره ۶
تا با توام، از تو جان دهم آدم را
وز نور تو روشنی دهم عالم را
چون بیتو بوم، قوت آنم نبود
کز سینه به کام خود برآرم دم را
رباعی شماره ۷
تا ظن نبری که مشکلی نیست مرا
در هر نفسی درد دلی نیست مرا
مشکلتر ازین چیست؟ که ایام شباب
ضایع شد و هیچ منزلی نیست مرا
رباعی شماره ۸
دل بر تو نهم، زنم بداندیشان را
وز تو نبرم ستیزهٔ ایشان را
گر عمر مرا در سر کار تو شود
عهد تو به میراث دهم خویشان را
رباعی شماره ۹
از بادهٔ عشق شد مگر گوهر ما؟
آمد به فغان ز دست ما ساغر ما
از بسکه همی خوریم می را بر می
ما درسر می شدیم و می در سر ما
رباعی شماره ۱۰
ای روی تو آرزوی دیرینهٔ ما
جز مهر تو نیست در دل و سینهٔ ما
از صیقل آدمی زداییم درون
تا عکس رخت فتد در آیینهٔ ما
رباعی شماره ۱۱
گل صبح دم از باد برآشفت و بریخت
با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه
سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت
رباعی شماره ۱۲
عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت
وز دیده بسی خون دل ساده بریخت
بس زاهد خرقه پوش سجاده نشین
کز عشق تو می بر سر سجاده بریخت
رباعی شماره ۱۳
ای جملهٔ خلق را ز بالا و ز پست
آورده ز لطف خویش از نیست به هست
بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه؟
در سایهٔ عفو تو چه هشیار و چه مست؟
رباعی شماره ۱۴
پیری ز خرابات برون آمد مست
دل رفته ز دست و جام می بر کف دست
گفتا: می نوش، کاندرین عالم پست
جز مست کسی ز خویشتن باز نرست
رباعی شماره ۱۵
گفتم: دل من، گفت که: خون کردهٔ ماست
گفتم: جگرم، گفت که: آزردهٔ ماست
گفتم که: بریز خون من، گفت برو
کازاد کسی بود که پروردهٔ ماست
رباعی شماره ۱۶
ماییم که بیمایی ما مایهٔ ماست
خود طفل خودیم و عشق ما دایهٔ ماست
فیالجمله عروس غیب همسایهٔ ماست
وین طرفه که همسایهٔ ما سایهٔ ماست
رباعی شماره ۱۷
آن دوستی قدیم ما چون گشته است؟
مانده است به جای؟ یا دگرگون گشته است؟
از تو خبرم نیست که با ما چونی
باری، دل من ز عشق تو خون گشته است
رباعی شماره ۱۸
در دام غمت دلم زبون افتاده است
دریاب، که خسته بیسکون افتاده است
شاید که بپرسی و دلم شاد کنی
چون میدانی که بی تو چون افتاده است؟
رباعی شماره ۱۹
هرگز بت من روی به کس ننموده است
این گفت و مگوی مردمان بیهوده است
آن کس که تو را به راستی بستوده است
او نیز حکایت از کسی بشنوده است
رباعی شماره ۲۰
معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است
رو هم نفسی جو، که جهان یک نفس است
با هم نفسی گر نفسی بنشینی
مجموع حیات عمر آن یک نفس است
رباعی شماره ۲۱
دل رفت بر کسی که بیماش خوش است
غم خوش نبود، ولیک غمهاش خوش است
جان میطلبد، نمیدهم روزی چند
جان را محلی نیست، تقاضاش خوش است
رباعی شماره ۲۲
عشق تو، که سرمایهٔ این درویش است
ز اندازهٔ هر هوسپرستی بیش است
شوری است، که از ازل مرا در سر بود
کاری است، که تا ابد مرا در پیش است
رباعی شماره ۲۳
شوقی، که چو گل دل شکفاند، عشق است
ذهنی، که رموز عشق داند، عشق است
مهری، که تو را از تو رهاند، عشق است
لطفی، که تو را بدو رساند، عشق است
رباعی شماره ۲۴
بیمار توام، روی توام درمان است
جان داروی عاشقان رخ جانان است
بشتاب، که جانم به لب آمد بیتو
دریاب مرا، که بیش نتوان دانست
رباعی شماره ۲۵
این دورهٔ سالوس، که نتوان دانست
میباش به ناموس، که نتوان دانست
خاکی شو و کبر را ز خود بیرون کن
پای همه میبوس، که نتوان دانست
رباعی شماره ۲۶
پرسیدم از آن کسی که برهان دانست:
کان کیست که او حقیقت جان دانست؟
بگشاد زبان و گفت: ای آصف رای
این منطق طیر است، سلیمان دانست
رباعی شماره ۲۷
کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست
تا راه توان به وصل جانان دانست
ره مینبریم و هم طمع می نبریم
نتوان دانست، بو که نتوان دانست
رباعی شماره ۲۸
چشمم ز غم عشق تو خون باران است
جان در سر کارت کنم، این بار آن است
از دوستی تو بر دلم باری نیست
محروم شدم ز خدمتت، بار آن است
رباعی شماره ۲۹
اول قدم از عشق سر انداختن است
جان باختن است و با بلا ساختن است
اول این است و آخرش دانی چیست؟
خود را ز خودی خود بپرداختن است
رباعی شماره ۳۰
از گلشن جان بیخبری، خار این است
میلت به طبیعت است، دشوار این است
از جهل بدان، گر تو یکی ده گردی
در هستی حق نیست شوی، کار این است
رباعی شماره ۳۱
با حکم خدایی، که قضایش این است
میساز، دلا، مگر رضایش این است
ایزد به کدامین گنهم داد جزا؟
توبه ز گناهی، که جزایش این است
رباعی شماره ۳۲
هر چند که دل را غم عشق آیین است
چشم است که آفت دل مسکین است
من معترفم که شاهد دل معنی است
اما چه کنم؟ که چشم صورت بین است
رباعی شماره ۳۳
ایزد، که جهان در کنف قدرت اوست
دو چیز به تو بداد، کان سخت نکوست
هم سیرت آن که دوست داری کس را
هم صورت آن که کس تو را دارد دوست
رباعی شماره ۳۴
در دور شراب و جام و ساقی همه اوست
در پرده مخالف و عراقی همه اوست
گر زانکه به تحقیق نظر خواهی کرد
نامی است بدین و آن و باقی همه اوست
رباعی شماره ۳۵
هر چند کباب دل و چشم تر هست
هجر تو ز وصل دیگری خوشتر هست
تو پنداری که بی تو خواب و خور هست؟
بی روی تو خواب و خور کجا در خور هست؟
رباعی شماره ۳۶
گردنده فلک دلیر و دیر است که هست
غرنده بسان شیر و دیر است که هست
یاران همه رفتند و نشد دیر تهی
ما نیز رویم دیر و دیر است که هست
رباعی شماره ۳۷
بی آنکه دو دیده بر جمالت نگریست
در آرزوی روی تو خونابه گریست
بیچاره بماندهام، دریغا! بی تو
بیچاره کسی که بی تواش باید زیست
رباعی شماره ۳۸
اندر ره عشق دی و کی پیدا نیست
مستان شدهاند و هیچ می پیدا نیست
مردان رهش ز خویش پوشیده روند
زان بر سر کوی عشق پی پیدا نیست
رباعی شماره ۳۹
ای دوست بیا، که بی تو آرامم نیست
در بزم طرب بیتو می و جامم نیست
کام دل و آرزوی من دیدن توست
جز دیدن روی تو دگر کامم نیست
رباعی شماره ۴۰
دل سوختگان را خبر از عشق تو نیست
مشتاق هوا را اثر از عشق تو نیست
در هر دو جهان نیک نظر کرد دلم
زان هیچ مقام برتر از عشق تو نیست
رباعی شماره ۴۱
رخ عرضه کنیم، گوی: این زر سره نیست
جان پیش کشیم، گوی، گوهر سره نیست
دل نپسندی، که مایهٔ ناسره است
هر مایه که قلب است عجب گر سره نیست!
رباعی شماره ۴۲
عشق تو ز عالم هیولانی نیست
سودای تو حد عقل انسانی نیست
ما را به تو اتصال روحانی هست
سهل است گر اتفاق جسمانی نیست
رباعی شماره ۴۳
دیشب دل من خیال تو مهمان داشت
بر خوان تکلف جگری بریان داشت
از آب دو دیده شربتی پیش آورد
بیچاره خجل گشت ولیکن آن داشت
رباعی شماره ۴۴
افسوس! که ایام جوانی بگذشت
سرمایهٔ عیش جاودانی بگذشت
تشنه به کنار جوی چندان خفتم
کز جوی من آب زندگانی بگذشت
رباعی شماره ۴۵
دردا! که دلم خبر ز دلدار نیافت
از گلبن وصل تو به جز خار نیافت
عمری به امید حلقه زد بر در او
چون حلقه برون در، دگر بار نیافت
رباعی شماره ۴۶
عالم ز لباس شادیم عریان یافت
با دیدهٔ پر خون و دل بریان یافت
هر شام که بگذشت مرا غمگین دید
هر صبح که خندید مرا گریان یافت
رباعی شماره ۴۷
زنجیر سر زلف تو تاب از چه گرفت؟
و آن چشم خمارین تو خواب از چه گرفت؟
چون هیچ کسی برگ گلی بر تو نزد
سر تا قدمت بوی گلاب از چه گرفت؟
رباعی شماره ۴۸
در عشق توام واقعه بسیار افتاد
لیکن نه بدین سان که ازین بار افتاد
عیسی چو رخت بدید دل شیدا شد
از خرقه و سجاده به زنار افتاد
رباعی شماره ۴۹
چون سایهٔ دوست بر زمین میافتد
بر خاک رهم ز رشک کین میافتد
ای دیده، تو کام خویش، باری، بستان
روزیت که فرصتی چنین میافتد
رباعی شماره ۵۰
غم گرد دل پر هنران میگردد
شادی همه بر بیخبران میگردد
زنهار! که قطب فلک دایرهوار
در دیدهٔ صاحبنظران میگردد
دیدگاهها