اپلیکیشن نینوایان| وارد شوید| ثبت نام کنید

۸

تاریخ: 25 تیر 1399
بازدید: 181

حکایت شماره ۸

هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی گفت خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کرانست و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته‌اند

از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم
وگر با چنو صد بر آیی به جنگ

از آن مار بر پای راعی زند
که ترسد سرش را بکوید به سنگ

نبینی که چون گربه عاجزشود
بر آرد به چنگال چشم پلنگ

برچسب‌ها:

اپلیکیشن جامع نی نوازی

دیدگاه‌ها

رفتن به بالای صفحه

۰۲۱۲۲۰۲۷۴۶۶
با ما در تماس باشید

تمامی حقوق این سایت متعلق به نینوایان می باشد.
Copyright © 2023 neynavayan.ir