۷
حکایت هفتم
یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت کجایی که مشتاق بودهام گفت مشتاقی به که ملولی
دیر آمدی ای نگار سرمست!
زودت ندهیم دامن از دست
معشوقه که دیر دیر بینند
آخر کم از آنکه سیر بینند
شاهد که با رفیقان آید بجفا کردن آمده است. به حکم آنکه از غیرت و مضادت خالی نباشد
ذا جنتنی فی رفقه لتزورنی
و ان جئت فی صلح فأنت محارب
به یک نفس که برآمیخت یار با اغیار
بسی نماند که غیرت وجود من بکشد
به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی
مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد
دیدگاهها