اپلیکیشن نینوایان| وارد شوید| ثبت نام کنید

۶۸. چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را

تاریخ: 20 تیر 1399
بازدید: 291

غزل شماره ۶۸

 

چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را

به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را

 

به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما

بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را

 

ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد

نشستست این دل و جانم همی‌پاید نجستش را

 

چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست

بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را

 

برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت

تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را

 

خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت

نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش را

 

چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته

درستی‌های بی‌پایان ببخشید آن شکستش را

 

چو عشقش دید جانم را به بالای‌یست از این هستی

بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را

 

اگر چه شیرگیری تو دلا می‌ترس از آن آهو

که شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را

 

چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن

فروآمد ز اسپ اقبال و می‌بوسید دستش را

 

در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق

بده تبریز از اول بلی گویان الستش را

برچسب‌ها:

اپلیکیشن جامع نی نوازی

دیدگاه‌ها

رفتن به بالای صفحه

۰۲۱۲۲۰۲۷۴۶۶
با ما در تماس باشید

تمامی حقوق این سایت متعلق به نینوایان می باشد.
Copyright © 2023 neynavayan.ir