اپلیکیشن نینوایان| وارد شوید| ثبت نام کنید

۴۰۹. تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم

تاریخ: 23 تیر 1399
بازدید: 496

غزل ۴۰۹

تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم

با وجودش ز من آواز نیاید که منم

پیرهن می‌بدرم دم به دم از غایت شوق

که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم

ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی

برکنم دیده که من دیده از او برنکنم

خود گرفتم که نگویم که مرا واقعه‌ایست

دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم

در همه شهر فراهم ننشست انجمنی

که نه من در غمش افسانه آن انجمنم

برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت

من نه آنم که توانم که از او برشکنم

گر همین سوز رود با من مسکین در گور

خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم

گر به خون تشنه‌ای اینک من و سر باکی نیست

که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم

مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزند

گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم

شرط عقل است که مردم بگریزند از تیر

من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم

تا به گفتار درآمد دهن شیرینت

بیم آن است که شوری به جهان درفکنم

لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا

این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم

برچسب‌ها:

اپلیکیشن جامع نی نوازی

دیدگاه‌ها

رفتن به بالای صفحه

۰۲۱۲۲۰۲۷۴۶۶
با ما در تماس باشید

تمامی حقوق این سایت متعلق به نینوایان می باشد.
Copyright © 2023 neynavayan.ir