فصل نهم
سر آغاز
مرحبا! مرحبا! محبت دوست
کز درون آمدی، نه از راه پوست
دلم از چز تو خانه خالی کرد
با تو سودای لاابالی کرد
تا غمت ساکن دل من شد
از چراغ تو خانه روشن شد
ما گرفتار دام عشق توایم
همه سرمست جام عشق توایم
ای که حسن رخت دل افروز است
شب ما با خیال تو روز است
حسنت از روضهٔ جنان خوشتر
یادت از هرچه در جهان خوشتر
هر که در صورت تو حیران نیست
صورتش هست، لیکنش جان نیست
من چو در عارض تو حیرانم
لوح محفوظ عشق میخوانم
دیدهای کان جمال دیده بود
مهر رویت به جان خریده بود
با خود، از بیخودی، تو را بینم
گر تو با من نهای چرا بینم؟
چون نظر بر رخ تو میفگنم
میبرد از دیار جان و تنم
به کسی گفتن این نمییارم:
که تو را نیک دوست میدارم
غزل
آشکارا نهان کنم تا چند؟
دوست میدارمت به بانگ بلند
دلم از جان خویش دست بشست
بعد از آن دیده بر رخ تو فکند
عاشقان تو نیک معذورند
زان که نبود کسی تو را مانند
دیدهای کو رخ تو دیده بود
به خیال تو کی شود خرسند؟
روی بنما، نظر تو باز مگیر
از من مستمند زار نژند
بر تن ما تو حاکمی، ای دوست
خواه راحت رسان و خواه گزند
ای ملامت کنان مرا در عشق
گوش مینشنود ازینسان پند
گرچه من دور ماندهام ز برت
با خیال تو کردهام پیوند
آن چنان در دلی، که پندارم
ناظرم در تو دایم، ای دلبند
تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!
ای عراقی، خیال خیره مبند
مثنوی
دیدهای پاک بین همی باید
تا که حسنش جمال بنماید
حسن جانان به جان توان دیدن
نه به هر دیده آن توان دیدن
ای که خوانی به عشق مغرورم
هیچ عیبم مکن، که معذورم
گر جمال بتم نظاره کنی
بدل سیب دست پاره کنی
گر تو شکل و شمایلش بینی
قد و گیسو حمایلش بینی
همچو من، دل اسیر او شودت
بت پرستیدن آرزو شودت
کیست کو را دو چشم بینا بود
پس رخ خوب او دلش نربود؟
هیچ کس دیدهٔ بصیر نداشت
که دل و جان به حسن او نگذاشت
از جمالش نمیشکیبد دل
میبرد عقل و میفریبد دل
آن لطافت که حسن او دارد
دل صاحبدلان به دام آرد
عشق رویش همی کند پیوست
حلقه در گوش عاشقان الست
حکایت
پیر شیراز، شیخ روزبهان
آن به صدق و صفا فرید جهان
اولیا را نگین خاتم بود
عالم جان و جان عالم بود
شاه عشاق و عارفان بود او
سرور جمله واصلان بود او
چون به ایوان عاشقی بر شد
روز به بود و روز بهتر شد
سالها با جمال جانافروز
روز شب کرده بود و شبها روز
داشت او دلبری فرشته نهاد
که رخش دیده را جلا میداد
اتفاقا مگر سفیهی دید
کان پری پای شیخ میمالید
رفت تا درگه اتابک سعد
تیز روتر ز سیر برق از رعد
گفت: ای پادشاه دین، فریاد!
پای خود شیخ دین به امرد داد
سعد زنگی، ز اعتقاد که داشت
در حق شیخ افترا انگاشت
کرد روزی مگر عیادت شیخ
دید حالی که بود عادت شیخ
دلبری دید، همچو بدر منیر
چیست در بر گرفته پای فقیر
چون اتابک به چشم خویش بدید
از حیا زیر لب همی خندید
بود نزدیک شیخ سوزنده
منقلی پر ز آتش آکنده
پایها از کنار آن مهوش
چست در زد به منقل آتش
گفت: چشمم اگر چه حیران است
پای را پیش هر دو یکسان است
آتش از تن نصیب خود طلبد
سوزش مغز بیخرد طلبد
گل آتش به پیش ابراهیم
وز تجلی نسوخت جسم کلیم
نظر ما به چشم تو جانی است
میل دل را نتیجه روحانی است
نظری ، کز سر صفا آید
به طبیعت مگر نیالاید
گر تو را نیست با غمش کاری
دایما من مقیدم، باری
غزل
نیست کاری به آنم و اینم
صنع پروردگار میبینم
حیرتم غالب است و دل واله
نیست پروای عقل، یا دینم
سخنی کز تو بشنود گوشم
خوشتر آید ز جان شیرینم
در جهان، گر دل از تو بردارم
خود که بینم؟ که بر تو بگزینم؟
کرمی کن، گرم نخواهی کشت
هم بدان ساعدان سیمینم
در جهان غیر عشق نپرستم
عشقبازی است رسم و آیینم
با عراقی، که عاجز غم توست
خردهگیری مکن، که مسکینم
مثنوی
ای خوش و فارغ، از غم ما پرس
عاشقان ضعیف را واپرس
عجز من بین، دعای من بپذیر
میتوانی، به لطف دستم گیر
داری از عاشقان خویش ملال
خون ایشان چراست بر تو حلال؟
به کسی التفات کن نفسی
که ندارد به جز تو هیچ کسی
فارغی از درون صاحب درد
مکن، ای دوست، هرچه بتوان کرد
گر تو خوبی و ما ضعیف و فقیر
تابت، ای خور، ز ذره باز مگیر
رخ به ما مینما و جان میبخش
بر دل ریش عاشقان میبخش
دیدگاهها