محصول به سبد خرید اضافه شد
0

رباعیات شماره ۴۰۱ تا ۴۵۰

تاریخ: 9 آذر 1398
بازدید: 2

رباعی شماره ۴۰۱

لطف تو جهانی و قرانی افراشت

وین تعبیه‌های خود به چیزی ننگاشت

یک قطره از آن آب در این بحر چکید

یگدانه ز انبار در این صحرا کاشت

رباعی شماره ۴۰۲

ما را بجز این زبان زبانی دگر است

جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است

آزاده‌دلان زنده به جان دگرند

آن گوهر پاکشان زکانی دگر است

رباعی شماره ۴۰۳

ما را بدم پیر نگه نتوان داشت

در خانهٔ دلگبر نگه نتوان داشت

آنرا که سر زلف چو زنجیر بود

در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت

رباعی شماره ۴۰۴

ما عاشق عشقیم که عشق است نجات

جان چون خضر است و عشق چون آبحیات

وای آنکه ندارد از شه عشق برات

حیوان چه خبر دارد از کان نبات

رباعی شماره ۴۰۵

ما عاشق عشقیم و مسلمان دگر است

مامور ضعیفیم و سلیمان دگر است

از ما رخ زرد و جگرپاره طلب

بازارچهٔ قصب فروشان دگر است

رباعی شماره ۴۰۶

ماه عید است و خلق زیر و زبر است

تا فرجه کند هرآنکه صاحب نظر است

چه طبل زنی که طبل با شور و شر است

زان طبل همی زند که آن خواجه کراست

رباعی شماره ۴۰۷

ماهی تو که فتنه‌ای نداری ز تو دست

درمان ز که جویم که دلم از تو بخست

می طعنه زنی که بر جگر آبت نیست

گر بر جگرم نیست چه شد بر مژه هست

رباعی شماره ۴۰۸

ماهی که نه زیر و نی به بالاست کجاست

جانی که نه بی‌ما و نه با ماست کجاست

اینجا آنجا مگو بگو راست کجاست

عالم همه اوست آنکه بیناست کجاست

رباعی شماره ۴۰۹

مرغ جان را میل سوی بالا نیست

در شش جهتش پر زدن وپروا نیست

گفتی به کجا پرد که او را یابد

نی خود بکجا پرد که آن آنجا نیست

رباعی شماره ۴۱۰

مرغ دل من چو ترک این دانه گرفت

انصاف بده که نیک مردانه گرفت

از دل چو بماند دلبرش دست کشید

از جان چو بجست پای جانانه گرفت

رباعی شماره ۴۱۱

مر وصل ترا هزار صاحب هوس است

تا خود به وصال تو که را دسترس است

آن کس که بیافت راحتی یافت تمام

وانکس که نیافت رنج نایافت بس است

رباعی شماره ۴۱۲

مست است دو چشم از دو چشم مستت

دریاب که از دست شدم در دستت

تو هم به موافقت سری در جنبان

گر زانکه سر عاشق هستی هستت

رباعی شماره ۴۱۳

مستم ز خمار عبهر جادویت

دفعم چو دهی چو آمدم در کویت

من سیر نمی‌شوم ز لب تر کردن

آن به که مرا درافکنی درجویت

رباعی شماره ۴۱۴

مستی ز ره آمد و بما در پیوست

ساغر می‌گشت در میان دست بدست

از دست فتاد ناگهان و بشکست

جامی چه زند میانهٔ چندین مست

رباعی شماره ۴۱۵

معشوق شراب‌خوار و بیسامانست

خونخواره و شوخ و شنگ و نافرمانست

کفر سر جعد آن صنم ایمانست

دیریست که درد عشق بیدرمانست

رباعی شماره ۴۱۶

 

من آن توام کام منت باید جست

زیرا که در این شهر حدیث من و تست

گر سخت کنی دل خود ار نرم کنی

من از دل سخت تو نمیگردم سست

رباعی شماره ۴۱۷

من بندهٔ آن کسم که بیماش خوش است

جفت غم آن کسم که تنهاش خوش است

گویند وفای او چه لذت دارد

ز آنم خبری نیست جفاهاش خوش است

رباعی شماره ۴۱۸

من زان جانم که جانها را جانست

من زان شهرم که شهر بی‌شهرانست

راه آن شهر راه بی‌پایانست

رو بی‌سر و پا شو که سر و پا آنست

رباعی شماره ۴۱۹

منصور حلاجی که اناالحق میگفت

خاک همه ره به نوک مژگان می‌رفت

درقلزم نیستی خود غوطه بخورد

آنکه پس از آن در اناالحق می‌سفت

رباعی شماره ۴۲۰

من کوهم و قال من صدای یار است

من نقشم و نقشبندم آن دلدار است

چون قفل که در بانگ درآمد ز کلید

می‌پنداری که گفت من گفتار است

رباعی شماره ۴۲۱

من محو خدایم و خدا آن منست

هر سوش مجوئید که در جان منست

سلطان منم و غلط نمایم بشما

گویم که کسی هست که سلطان منست

رباعی شماره ۴۲۲

میدان که در درون تو مثال غاریست

واندر پس آنغار عجب بازاریست

هرکس یاری گرفت و کاری بگزید

این یار نهانیست عجب یاریست

رباعی شماره ۴۲۳

می‌گرییم زار و یار گوید زرقست

چون زرق بود که دیده در خون غرقست

تو پنداری که هر دلی چون دل تست

نی نی صنما میان دلها فرقست

رباعی شماره ۴۲۴

می‌گفت یکی پری که او ناپیداست

کان جان که مقدست است از جای کجاست

آنکس که از هر دو جهان روزه گشاست

بی‌کام و دهان روزه‌گشائی او راست

رباعی شماره ۴۲۵

مینال که آن ناله شنو همسایه است

مینال که بانک طفل مهر دایه است

هرچند که آن دایهٔ جان خودرایه است

مینال که ناله عشق را سرمایه است

رباعی شماره ۴۲۶

ناگاه بروئید یکی شاخ نبات

ناگاه بجوشید چنین آب حیات

ناگاه روان شد ز شهنشه صدقات

شادی روان مصطفی را صلوات

رباعی شماره ۴۲۷

ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست

جام می لعل نوش کرده بنشست

از دیدن و از گرفتن زلف چو شست

رویم همه چشم گشت و چشمم همه دست

رباعی شماره ۴۲۸

نه چرخ غلام طبع خود رایهٔ ماست

هستی ز برای نیستی مایهٔ ماست

اندر پس پرده‌ها یکی دایهٔ ماست

ما آمده نیستیم این سایهٔ ماست

رباعی شماره ۴۲۹

نی با تو دمی نشستنم سامانست

نی بیتو دمی زیستنم امکانست

اندیشه در این واقعه سرگردانست

این واقعه نیست درد بیدرمانست

رباعی شماره ۴۳۰

نی بی‌زر و زور شه سپه بتوان داشت

نی بی‌دل و زهره ره نگه بتوان داشت

در سنگستان قرابه آنکس ببرد

کز سنگ قرابه را نگه بتوان داشت

رباعی شماره ۴۳۱

هان ای دل خسته روز مردانگیست

در عشق توم چه جای بیگانگیست

هر چیز که در تصرف عقل آید

بگذار کنون که وقت دیوانگیست

رباعی شماره ۴۳۲

هجران خواهی طریق عشاقانست

وانکو ماهیست جای او عمانست

گه سایه طلب کنند و گاهی خورشید

آن ذره که او سایه نخواهد جانست

رباعی شماره ۴۳۳

هر جان عزیز کو شناسای رهست

داند که هر آنچه آید از کارگه است

بر زادهٔ چرخ و چرخ چون جرم نهی

کاین چرخ ز گردیدن خود بی‌گنه است

رباعی شماره ۴۳۴

هر جان که از او دلبر ما شادانست

پیوسته سرش سبز و دلش خندانست

اندازهٔ جان نیست چنان لطف و جمال

آهسته بگوئیم مگر جانانست

رباعی شماره ۴۳۵

هر چند به حلم یار ما جورکش است

لیکن زاری عاشقان نیز خوش است

جان عاشق چون گلستان میخندد

تن میلفرزد چو برگ گوئی تبش است

رباعی شماره ۴۳۶

 

هرچند شکر لذت جان و جگر است

آن خود دگر است و شکر او دگر است

گفتم که از آن نی‌شکرم افزون کن

گفتا نه یقین است که آن نی‌شکر است

رباعی شماره ۴۳۷

هرچند فراق پشت امید شکست

هرچند جفا دو دوست آمال ببست

نومید نمیشود دل عاشق مست

مردم برسد بهر چه همت دربست

رباعی شماره ۴۳۸

هرچند که بار آن شترها شکر است

آن اشتر مست چشم او خود دگر است

چشمش مست است و او ز چشمش بتر است

او از مستی ز چشم خود بیخبر است

رباعی شماره ۴۳۹

هر درویشی که در شکست خویش است

تا ظن نبری که او خیال اندیش است

آنجا که سراپردهٔ آنخوش کیش است

از کون و مکان و کل عالم پیش است

رباعی شماره ۴۴۰

هر ذره که چون گرسنه بر خوان خداست

گر تا باید خورند اینخوان برپاست

بر خوان ازل گرچه ز خلقان غوغاست

خوردند و خوردند کم نشد خوان برجاست

رباعی شماره ۴۴۱

هر ذره که در هوا و در کیوانست

بر ما همه گلشن است و هم بستانست

هرچند که زر ز راههای کانست

هر قطره طلسمیست و در او عمانست

رباعی شماره ۴۴۲

هر ذره که در هوا و در هامونست

نیکو نگرش که همچو ما مجنونست

هر ذره اگر خوش است اگر محزونست

سرگشته خورشید خوش بیچونست

رباعی شماره ۴۴۳

هر ذره و هر خیال چون بیداریست

از شادی و اندهان ما هشیاریست

بیگانه چرا نشد میان خویشان

کز باخبران بی‌خبری بدکاریست

رباعی شماره ۴۴۴

هر روز به نو برآید آن دلبر مست

با ساغر پرفتنهٔ پرشور بدست

گر بستانم قرابهٔ عقل شکست

ور نستانم ندانم از دستش رست

رباعی شماره ۴۴۵

هر روز حجاب بیقراران بیش است

زان درد من از قطرهٔ باران بیش است

آنجا که منم تا که بدانجا که منم

دو کون چه باشد که هزاران بیش است

رباعی شماره ۴۴۶

هر روز دلم در غم تو زارتر است

وز من دل بیرحم تو بی‌زارتر است

بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا

حقا که غمت از تو وفادارتر است

رباعی شماره ۴۴۷

هر روز دل مرا سماع و طربیست

میگوید حسن او بر این نیز مه‌ایست

گویند چرا خوری تو با پنج انگشت

زیرا انگشت پنج آمد شش نیست

رباعی شماره ۴۴۸

هر صورت کاید به از او امکان هست

چون بهتر از آن هست نه معشوق منست

صورتها را همه بران از دل خویش

تا صورت بیصورت آید در دست

رباعی شماره ۴۴۹

هر کز ز دماغ بنده بوی تو نرفت

وز دیدهٔ من خیال روی تو نرفت

در آرزوی تو عمر بر دم شب و روز

عمرم همه رفت و آرزوی تو نرفت

رباعی شماره ۴۵۰

هشیار اگر زر و گر زرین است

اسب است ولی بهاش کم از زینست

هر کو به خرابات نشد عنین است

زیرا که خرابات اصول دینست

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

رفتن به بالای صفحه

۰۲۱۸۸۱۹۲۴۹۶-۰۹۰۳۶۵۵۶۲۰۸
با ما در تماس باشید

تمامی حقوق این سایت متعلق به نینوایان می باشد.
Copyright © 2025 neynavayan.ir