رباعیات شماره ۱۰۱ تا ۱۵۰
رباعی شماره ۱۰۱
امشب نظری به روی ساقی دارم
ای صبح، مدم، که عیش باقی دارم
شاید که بر افلاک زنم خیمه، از آنک
با همدم روح هم وثاقی دارم
رباعی شماره ۱۰۲
امشب نظری بروی ساقی دارم
وز نوش لبش حیات باقی دارم
جانا، سخن وداع در باقی کن
کین باقی عمر با تو باقی دارم
رباعی شماره ۱۰۳
ای دوست، بیا، که با تو باقی دارم
با هجر تو چند وثاقی دارم؟
در من نظری کن، که مگر باز رهم
زین درد که از درد عراقی دارم
رباعی شماره ۱۰۴
در سر هوس شراب و ساقی دارم
تا جام جهان نمای باقی دارم
گر بر در میخانه روم، شاید، از انک
با دوست امید هم وثاقی دارم
رباعی شماره ۱۰۵
جانا، ز دل ار کباب خواهی، دارم
وز خون جگر شراب خواهی، دارم
با آنکه ندارم از جهان بر جگر آب
چندان که ز دیده آب خواهی دارم
رباعی شماره ۱۰۶
اندر غم تو نگار، همچون نارم
میسوزم و میسازم و دم برنارم
تا دست به گردن تو اندر نارم
آکنده به غم چو دانه اندر نارم
رباعی شماره ۱۰۷
یارب، به تو در گریختم بپذیرم
در سایهٔ لطف لایزالی گیرم
کس را گذر از جادهٔ تقدیر تو نیست
تقدیر تو کردهای، تو کن تدبیرم
رباعی شماره ۱۰۸
چون قصهٔ هجران و فراق آغازم
از آتش دل چو شمع خوش بگدازم
هر شام که بگذشت مرا غمگین دید
میسوزم و در فراقشان میسازم
رباعی شماره ۱۰۹
بگذار، اگر چه رندم و اوباشم
تا خاک سر کوی تو بر سر پاشم
بگذار، که بگذرم به کویت نفسی
در عمر مگر یک نفسی خوش باشم
رباعی شماره ۱۱۰
پیوسته صبور و رنجکش میباشم
وندر پی عاشقان ترش میباشم
دل در دو جهان هیچ نخواهم بستن
با آنکه مرا خوش است خوش میباشم
رباعی شماره ۱۱۱
با نفس خسیس در نبردم، چه کنم؟
وز کردهٔ خویشتن به دردم، چه کنم؟
گیرم که به فضل در گزاری گنهم
با آنکه تو دیدی که چه کردم، چه کنم؟
رباعی شماره ۱۱۲
آوازهٔ حسنت از جهان میشنوم
شرح غمت از پیر و جوان میشنوم
آن بخت ندارم که ببینم رویت
باری، نامت ز این و آن میشنوم
رباعی شماره ۱۱۳
آزاده دلی ز خویشتن میخواهم
و آسوده کسی ز جان و تن میخواهم
آن به که چنان شوم که او میخواهد
کاین کار چنان نیست که من میخواهم
رباعی شماره ۱۱۴
در عشق تو زارتر ز موی تو شدیم
خاک قدم سگان کوی تو شدیم
روی دل هر کسی به روی دگری است
ماییم که بتپرست روی تو شدیم
رباعی شماره ۱۱۵
وقت است که بر لاله خروشی بزنیم
بر سبزه و گلخانه فروشی بزنیم
دفتر به خرابات فرستیم به می
بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم
رباعی شماره ۱۱۶
امروز به شهر دل پریشان ماییم
ننگ همه دوستان و خویشان ماییم
رندان و مقامران رسوا شده را
گر میطلبی، بیا، که ایشان ماییم
رباعی شماره ۱۱۷
چون درد نداری، ای دل سرگردان
رفتن ببر طبیب بیفایده دان
درمان طلبد کسی که دردی دارد
چون نیست تو را درد چه جویی درمان؟
رباعی شماره ۱۱۸
هر دم شب هجران تو، ای جان و جهان
تاریکتر است و مینگیرد نقصان
یا دیدهٔ بخت من مگر کور شده است؟
یا نیست شب هجر تو را خود پایان؟
رباعی شماره ۱۱۹
هر شب به سر کوی تو آیم به فغان
باشد که کنی درد دلم را درمان
گر بر در تو بار نیابم، باری
از پیش سگان کوی خویشم، بمران
رباعی شماره ۱۲۰
تا چند مرا به دست هجران دادن؟
آخر همه عمر عشوه نتوان دادن
رخ باز نمای، تا روان جان بدهم
در پیش رخ تو میتوان جان دادن
رباعی شماره ۱۲۱
هان! راز دل خستهٔ ما فاش مکن
با یار عزیز خویش پرخاش مکن
آن دل که به هر دو کون سر در ناورد
اکنون که اسیر توست رسواش مکن
رباعی شماره ۱۲۲
خورشید رخا، ز بنده تحویل مکن
این وصل مرا به هجر تبدیل مکن
خواهی که جدا شوی ز من بیسببی؟
خود دهر جدا کند، تو تعجیل مکن
رباعی شماره ۱۲۳
ای نفس خسیس، رو تباهی میکن
تا جان خسته است روسیاهی میکن
اکنون چو امید من فگندی بر خاک
خاکت به سر است، هر چه خواهی میکن
رباعی شماره ۱۲۴
آخر بدمد صبح امید از شب من
آخر نه به جایی برسد یارب من؟
یا در پایت فگند بینم سر خویش
یا بر لب تو نهاده بینم لب من
رباعی شماره ۱۲۵
ای یاد تو آفت سکون دل من
هجر و غم تو ریخته خون دل من
من دانم و دل که در فراقت چونم
کس را چه خبر ز اندرون دل من؟
رباعی شماره ۱۲۶
ای دل، پس زنجیر تو دیوانه نشین
در دامن درد خویش مردانه نشین
ز آمد شد بیهوده تو خود را پی کن
معشوق چو خانگی است در خانه نشین
رباعی شماره ۱۲۷
گر زانکه بود دل مجاهد با تو
همرنگ شود فاسق و زاهد با تو
تو از سر شهوتی که داری، برخیز
تا بنشیند هزار شاهد با تو
رباعی شماره ۱۲۸
ای مایهٔ اصل شادمانی غم تو
خوشتر ز حیات جاودانی غم تو
از حسن تو رازها به گوش دل من
گوید به زبان بیزبانی غم تو
رباعی شماره ۱۲۹
ای زندگی تو و توانم همه تو
جانی و دلی، ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی، از آنم همه من
من نیست شدم در تو، از آنم همه تو
رباعی شماره ۱۳۰
آن کیست که بیجرم و گنه زیست؟ بگو
بیجرم و گناه در جهان کیست؟ بگو
من بد کنم و تو بد مکافات کنی
پس فرق میان من تو چیست؟ بگو
رباعی شماره ۱۳۱
در عشق تو بیتو چون توان زیست؟ بگو
و آرام دلم جز تو دگر کیست؟ بگو
با مات خود این دشمنی از بهر چه خاست؟
جز دوستی تو جرم ما چیست؟ بگو
رباعی شماره ۱۳۲
دارم دلکی به تیغ هجران خسته
از یار جدا و با غمش پیوسته
آیا بود آنکه بار دیگر بینم
با یار نشسته و ز غم وارسته؟
رباعی شماره ۱۳۳
چندن که خم بادهپرست است بده
چندان که در توبه نبسته است بده
تا این قفس جسم مرا طوطی عمر
در هم نشکسته است و نجسته است بده
رباعی شماره ۱۳۴
دل در طلب دنیی دون هیچ منه
بر دل غم او کم و فزون هیچ منه
خواهی که به بارگاه شاهی برسی
از کوی طلب پای برون هیچ منه
رباعی شماره ۱۳۵
آنم که توام ز خاک برداشتهای
نقشم به مراد خویش بنگاشتهای
کارم به مراد خود چو نگذاشتهای
میرویم از آنسان که توام کاشتهای
رباعی شماره ۱۳۶
ای لطف تو دستگیر هر بیسر و پای
احسان تو پایمرد هر شاه و گدای
من لولیکم، گدای بیبرگ و نوای
لولی گدای را عطایی فرمای
رباعی شماره ۱۳۷
پیری بدر آمد ز خرابات فنای
در گوش دلم گفت که: ای شیفته رای
گر میطلبی بقای جاوید مباش
بیبادهٔ روشن اندرین تیرهسرای
رباعی شماره ۱۳۸
عشقی نبود چو عشق لولی و گدای
افگنده کلاه از سر و نعلین از پای
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدای
بگذاشته از بهر یکی هر دو سرای
رباعی شماره ۱۳۹
عیشی نبود چو عیش لولی و گدای
او را نه خرد، نه ننگ و نه خانه، نه جای
اندر ره عشق میدود بیسر و پای
مشغول یکی و فارغ از هر دو سرای
رباعی شماره ۱۴۰
نی بر سر کوی تو دلم یافته جای
نی در حرم وصل نهاده جان پای
سرگشته چنین چند دوم گرد جهان؟
ای راهنما، مرا به خود راهنمای
رباعی شماره ۱۴۱
ای کاش! به سوی وصل راهی بودی
یا در دلم از صبر سپاهی بودی
ای کاش! چو در عشق تو من کشته شوم
جز دوستی توام گناهی بودی
رباعی شماره ۱۴۲
با یار به بوستان شدم رهگذری
کردم نظری سوی گل از بیصبری
آمد بر من نگار و در گوشم گفت:
رخسار من اینجا و تو در گل نگری؟
رباعی شماره ۱۴۳
نی کرده شبی بر سر کویت گذری
نی بوی خوشت به من رسیده سحری
نی یافته از تو اثری، یا خبری
عمرم بگذشت بیتو، آخر نظری
رباعی شماره ۱۴۴
بردی دلم، ای ماهرخ بازاری
زان در پی تو ناله کنم، یا زاری
جان نیز به خدمت تو خواهم دادن
تا بو که دل بردهٔ من باز آری
رباعی شماره ۱۴۵
چون در دلت آن بود که گیری یاری
برگردی ازین دلشده بیآزاری
چون روز وداع بود بایستی گفت
تا سیر ترت دیده بدیدی، باری
رباعی شماره ۱۴۶
ای منزل دوست، خوش هوایی داری
پیداست که بوی آشنایی داری
خاک کف تو چو سرمه در دیده کشم
زیرا که نشان از کف پایی داری
رباعی شماره ۱۴۷
در عشق، اگر بسی ملامت ببری
تا ظن نبری جان به قیامت ببری
انصاف ده از خویشتن، ای خام طمع
عاشق شوی و جان به سلامت ببری؟
رباعی شماره ۱۴۸
از آتش غم چند روانم سوزی؟
وز ناوک غمزه چند جانم دوزی؟
گویی که: مخور غم، چه کنم گر نخورم؟
چون نیست مر از تو به جز غم روزی
رباعی شماره ۱۴۹
هر لحظه ز چهره آتشی افروزی
تا جان من سوختهدل را سوزی
چون دوست نداری تو بدآموزان را
ای نیک، تو این بد ز که میآموزی؟
رباعی شماره ۱۵۰
هم دل به دلستانت رساند روزی
هم جان بر جانانت رساند روزی
از دست مده دامن دردی که تو راست
کین درد به درمانت رساند روزی
دیدگاهها