خاتمهالکتاب
سر آغاز
مرحبا! مرحبا! نسیم صبا
خبر از دوست چیست؟ باز نما
حال ما بین درین پریشانی
باز گو تا ازو چه میدانی؟
این چنینم هنوز بگذارد؟
یا عزیمت بدین طرف دارد؟
گوییا تخم مهر ما کارد
یا خود از ما فراغتی دارد
سخن بیدلان به یاد آرد؟
یا خود او این سرود نشمارد؟
باشدش هیچ میل و رغبت ما؟
یا فراموش کرده صحبت ما؟
گوییا در دلش وفا با ماست
یا هنوزش سر جفا با ماست
خاطرش هیچ سوی ما نگرد؟
یا دگر نام بیدلان نبرد؟
هیچ داند که حال ما چون است؟
یا ز ما خود دلش دگرگون است؟
دوری از ما هنوز میجوید؟
یا ز ما خود سخن نمیگوید؟
از جمالش اگرچه محرومم
هر چه خواهد کند، که مظلومم
جز مرادش مرا مرادی نیست
غیر او خاطری و یادی نیست
هست جانم چنان بدو مشغول
که ندانم فراق را ز وصول
خود ندانم که در چه کارم من؟
با وی از خود خبر ندارم من
در کمندش چنان گرفتارم
که خلاصی طمع نمیدارم
گرچه او خود نمیبرد نامم
تا برفت او، برفت آرامم
هرکه جانش ز روی دوست بود
میل جانش به سوی دوست بود
دیده، کو طالب جمال تو شد
باعثش قوت خیال تو شد
غزل
دل چو در دام عشق منظور است
دیده را جرم نیست، معذور است
ناظرم بر رخت به دیدهٔ جان
گرچه از چشم ظاهرم دور است
از شراب الست روز وصال
جان مستم هنوز مخمور است
دست از عاشقی نمیدارد
دایم از یار اگرچه مهجور است
جان آشفته بر رخت فاش است
شعلهٔ نار پرتو نور است
چشم مستت بلای عشاق است
خاک پای تو تاج فغفور است
حکم داری به هرچه فرمایی
که عراقی مطیع و مامور است
مثنوی
از تو مهرم چو در نهاد بود
من کیم؟ تا مرا مراد بود ؟
جز مرادت مرا مرادی نیست
غیر ازین خاطری و یادی نیست
هرکه او در غم تو دل بنهاد
آرزوها به آرزوی تو داد
شوق دلها ارادت تو بود
ذوق جانها عبادت تو بود
تا که خاک درت پناه من است
آستان تو سجدهگاه من است
من ز کویت بدر ندانم رفت
زانکه زین در کجا توانم رفت؟
زین سخنها خلاصه دانی چیست؟
آنکه: دور از تو من ندانم زیست
گرچه داری چو من هزار هزار
ختم گشت این سخن برین گفتار
دیدگاهها