حاج قاسم به جای داداش رفت سربازی!
وقتی خبردار شد حسین را گرفته اند، یک نفس خودش را رساند ژاندارمری.
داداش اینجا چه کار می کنی؟ – ژاندارمری به تعداد نیرو می خواسته، ما رو آوردن اینجا که بریم سربازی.
همه چیز زیر سر خان روستا بود. از مذهبی جماعت خوشش نمی آمد. دسیسه کرده بود چندتا از جوان ها را ببرند خدمت که یکی از آنها پسر بزرگ خانواده سلیمانی بود. حسین تازه ازدواج کرده بود.
قاسم پچ پچی در گوش برادر بزرگش کرد و فرستادش خانه. خودش مانده بود توی صف تا به جای برادر تازه دامادش برود سربازی.
دارودسته خان که حسین را دیدند، دوباره فرستادند دنبال ژاندارمری که بیایند او را بگیرند. آن موقع کرمان صد سرباز می خواست؛ دوباره همه را به صف کردند.
حسین ایستاده بود جلوی برادرش قاسم. اسامی صد نفر را خواندند که ببرند کرمان، بقیه جوانها هم معاف زیر پرچم شدند. قاسم خوش شانس بود که معاف شد؛ اما دوباره رفت پیش حسین.
. داداش فرار کن برو، من به جات هستم. قاسم، آخر هم به اسم حسین رفت خدمت سربازی.
راوی، سرملک خلیلی، فرمانده اسبق ناحیه سپاه بم منبع: صوت مصاحبه موجود در آرشیو مؤسسه فرهنگی حماسه ۱۷
ادامه داستان در اپلیکیشن نینوایان
دیدگاهها