اپلیکیشن نینوایان| وارد شوید| ثبت نام کنید

جانم بود و جان احمد. هیچوقت

تاریخ: 18 اردیبهشت 1400
بازدید: 137

جانم بود و جان احمد. هیچوقت نفهمیدم احمد من را بیشتر دوست دارد یا من او را از هر چیزی اگر دوتا داشتم، دوست داشتم یکی اش را ببخشم به احمد، حتی اگر آن چیز کلیه بود مثلا. نگاهش که می کردم، تمام دلتنگی هایم یادم میرفت؛ باکری، همت، خرازی و زین الدین را در چهره اش میدیدم. یادگار عزیزی بود برایم، یادگار تمام دلبستگیهایم.
خیلی از رفقایمان را در روزهای آتش و خون از دست دادیم؛ مانده بودیم ما دو نفر. تمام دلخوشی مان به هم بود؛ اصلا قوت قلب بودیم برای همدیگر.
«آیا جلسه برای خداست؟» نشد یک بار جلسه بگیریم و احمد در شروعش این جمله را نگوید. قریش به خدا دلمان را این قدر نزدیک به هم کرده بود. هربار که قربان صدقه اش میرفتم می گفتم: «الهی دردت بخوره توی سرم، دورت بگردم.» احمد که رفت، دلم آتش گرفت و حس بی کسی آوار شد به روی دلم.
راوی: سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
منبع: ذوالفقار، علی اکبری مزدآبادی، انتشارات یازهرا، ص
۱۲۳ و ۱۲۴


ادامه داستان در اپلیکیشن نینوایان

دانلود مستقیم اپلیکیشن آموزش نی نوازی (نینوایان)
برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

رفتن به بالای صفحه

۰۲۱۲۲۰۲۷۴۶۶
با ما در تماس باشید

تمامی حقوق این سایت متعلق به نینوایان می باشد.
Copyright © 2023 neynavayan.ir