محصول به سبد خرید اضافه شد
0

رباعی شماره ۳۵۱ تا ۴۰۰

تاریخ: 9 آذر 1398
بازدید: 4

رباعی شماره ۳۵۱

سنبل چو سر عقاب زلف تو نداشت

در عالم حسن آب زلف تو نداشت

هرچند که لاف آبداری میزد

پیچید بس و تاب زلف تو نداشت

رباعی شماره ۳۵۲

شاگرد توست دل که عشق آموز است

مانندهٔ شب گرفته پای روز است

هرجا که روم صورت عشق است بپیش

زیرا روغن در پی روغن سوز است

رباعی شماره ۳۵۳

شاهی که شفیع هر گنه بود برفت

وانشب که به از هزار مه بود برفت

گر باز آید مرا نبیند تو بگوی

کو همچو شما بر سر ره بود برفت

رباعی شماره ۳۵۴

شب رو که شبت راهبر اسرار است

زیرا که نهان ز دیدهٔ اغیار است

دل عشق‌آلود و دیده‌ها خواب‌آلود

تا صبح جمال یار ما را کار است

رباعی شماره ۳۵۵

شمشیر ازل بدست مردان خداست

گوی ابدی در خم چوگان خداست

آن تن که چو کوه طور روشن آید

نور خود از او طلب که او کان خداست

رباعی شماره ۳۵۶

شمعی که در اینخانه بدی خانه کجاست

در دیده بد امروز میان دلهاست

در دل چو خیال خوش نشست و برخاست

نی نی که ز دل نرفت هم در دل ما است

رباعی شماره ۳۵۷

صدربار بگفتمت چه هشیار و چه مست

شوخی مکن و مزن بهر شاخی دست

از بسکه دلت باین و آن درپیوست

آب تو برفت و آتش ما بنشست

رباعی شماره ۳۵۸

عاشق نبود آنکه سبک چون جان نیست

شب همچو ستاره گرد مه گردان نیست

از من بشنو این سخن بهتان نیست

بی‌باد و هوا رقص علم امکان نیست

رباعی شماره ۳۵۹

عشق آمد و توبه را چو شیشه بشکست

چون شیشه شکست کیست کو داند بست

گر هست شکسته‌بند آن هم عشق است

از بند و شکست او کجا شاید جست

رباعی شماره ۳۶۰

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست

اجزای وجود من همه دوست گرفت

نامیست ز من بر من و باقی همه اوست

رباعی شماره ۳۶۱

عشقت به دلم درآمد و شاد برفت

بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت

گفتم به تکلف دو سه روز بنشین

بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت

رباعی شماره ۳۶۲

عشق تو چنین حکیم و استاد چراست

مهر تو چنین لطیف بنیاد چراست

بر عشق چرا لرزم اگر او خوش نیست

ور عشق خوش است این همه فریاد چراست

رباعی شماره ۳۶۳

عشق تو در اطراف گیائی میتاخت

مسکین دل من دید نشانش بشناخت

روزیکه دلم ز بند هستی برهد

در کتم عدم چه عشقها خواهم باخت

رباعی شماره ۳۶۴

عشقی که از او وجود بی‌جان میزیست

این عشق چنین لطیف و شیرین از چیست

اندر تن ماست یا برون از تن ماست

یا در نظر شمس حق تبریزیست

رباعی شماره ۳۶۵

عشقی نه به اندازهٔ ما در سر ماست

و این طرفه که بار ما فزون از خر ماست

آنجا که جمال و حسن آن دلبر ماست

ما در خور او نه‌ایم و او درخور ماست

رباعی شماره ۳۶۶

عقل آمد و پند عاشقان پیش گرفت

در ره بنشست و رهزنی کیش گرفت

چون در سرشان جایگه پند ندید

پای همه بوسید و ره خویش گرفت

رباعی شماره ۳۶۷

عمریست که جان بنده بیخویشتن است

و انگشت‌نمای عالمی مرد و زن است

برخاستن از جان و جهان مشکل نیست

مشکل ز سر کوی تو برخاستن است

رباعی شماره ۳۶۸

قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست

قومی شادان و بیخبر کان ز چه جاست

چندین چپ و راست بیخبر از چپ و راست

چنین من و ماست بیخبر از من و ما است

رباعی شماره ۳۶۹

گر آتش دل نیست پس این دود چراست

ور عود نسوخت بوی این عود چراست

این بودن من عاشق و نابود چراست

پروانه ز سوز شمع خشنود چراست

رباعی شماره ۳۷۰

گر آه کنم آه بدین قانع نیست

ور خاک شوم شاه بدین قانع نیست

ور سجده کنم چو سایه هرسو که مه است

پنهان چه کنم ماه بدین قانع نیست

رباعی شماره ۳۷۱

گر باد بر آن زلف پریشان زندت

مه طال بقا از بن دندان زندت

ای ناصح من ز خود برآئی و ز نصح

گر زانچه دلم چشیده بر جان زندت

رباعی شماره ۳۷۲

گر بر سر شهوت و هوا خواهی رفت

از من خبرت که بینوا خواهی رفت

ور درگذری از این ببینی بعیان

کز بهر چه آمدی کجا خواهی رفت

رباعی شماره ۳۷۳

گر جملهٔ آفاق همه غم بگرفت

بیغم بود آنکه عشق محکم بگرفت

یک ذره نگر که پای در عشق بکوفت

وان ذره جهان شد که دو عالم بگرفت

رباعی شماره ۳۷۴

گر دامن وصل تو کشم جنگی نیست

ور طعنهٔ عشقت شنوم ننگی نیست

با وصل خوشت میزنم و میگیرم

وصلی که در او فراق را رنگی نیست

رباعی شماره ۳۷۵

گر در وصلی بهشت یا باغ اینست

ور در هجری دوزخ با داغ اینست

عشق است قدیم در جهان پوشیده

پوشیده برهنه میکند لاغ اینست

رباعی شماره ۳۷۶

گر دف نبود نیشکر او دف ماست

آخر نه شراب عاشقی در کف ماست

آخر نه قباد صف‌شکن در صف ماست

آخر نه سلیمان نهان آصف ماست

رباعی شماره ۳۷۷

گر شرم همی از آن و این باید داشت

پس عیب کسان زیر زمین باید داشت

ور آینه‌وار نیک و بد بنمائی

چون آینه روی آهنین باید داشت

رباعی شماره ۳۷۸

گرمای تموز از دل پردرد شماست

سرمای زمستان تبش سرد شماست

این گرمی و سردی نرسد با صدپر

بر گرد جهانیکه در او گرد شماست

رباعی شماره ۳۷۹

گر حلقهٔ آن زلف چو شستت نگرفت

تا باده از آن دو چشم مستت نگرفت

می طعنه زنند دشمنانم شب و روز

کز پای درآمدی و دستت نگرفت

رباعی شماره ۳۸۰

کس دل ندهد بدو که خونخوار منست

جان رفت چه جای کفش و دستار منست

تو نیز برو دلا که این کار تو نیست

این کار منست کار من است کار منست

رباعی شماره ۳۸۱

کس نیست که اندر هوسی شیدا نیست

کس نیست که اندر سرش این سودا نیست

سررشتهٔ آن ذوق کزو خیزد شوق

پیداست که هست آن ولی پیدا نیست

رباعی شماره ۳۸۲

گفتار تو زر و فعلت ارزیزین است

یک حبه به نزد کس نیرزی زینست

اسبی که بهاش کم ز ار ز زین است

آنرا تو ز بهر ره نوروزی زینست

رباعی شماره ۳۸۳

گفتا که بیا سماع در کار شده‌است

گفتم که برو که بنده بیمار شده‌است

گوشم بکشید و گفت از اینها بازآی

کان فتنه هردو کون بیدار شده‌است

رباعی شماره ۳۸۴

گفتا که شکست توبه بازآمد مست

چون دید مرا مست بهم برزد دست

چون شیشه گریست توبهٔ ما پیوست

دشوار توان کردن و آسان بشکست

رباعی شماره ۳۸۵

گفتا بجهم همچو کبوتر ز کفت

گفت ار بجهی کند غمم مستخفت

گفتم که شدم خوار و زبون و تلفت

گفت از تلف منست عزو شرفت

رباعی شماره ۳۸۶

گفتم چشمم که هست خاک کویت

پرآب مدار بی‌رخ نیکویت

گفتا که نه کس بود که در دولت من

از من همه عمر باشد آب رویت

رباعی شماره ۳۸۷

گفتم دلم از تو بوسه‌ای خواهانست

گفتا که بهای بوسهٔ ما جانست

دل آمد و در پهلوی جان گشت روان

یعنی که بیا بیع و بها ارزانست

رباعی شماره ۳۸۸

گفتم عشقت قرابت و خویش منست

غم نیست غم از دل بداندیش منست

گفتا بکمان و تیر خود می‌نازی

گستاخ مینداز گرو پیش منست

رباعی شماره ۳۸۹

گفتم که بیا بچشم من درنگریست

من نیز به حال گفتمش کاین دغلیست

گفتا که چه میرمی و اینت با کیست

تو مردهٔ اینی همه ناموس تو چیست

رباعی شماره ۳۹۰

گفتند که دل دگر هوائی می‌پخت

از ما بشد و هوای جائی می‌پخت

تا باز آمد به عذر دیدم ز دمش

کانجا ز برای من ابائی می‌پخت

رباعی شماره ۳۹۱

گفتم که دلم آلت و انگاز مست

مانند رباب دل هم‌آواز منست

خود ایندل من یار کسی دیگر بود

من میگفتم مگر که همباز منست

رباعی شماره ۳۹۲

گفتند که شش جهت همه نور خداست

فریاد ز حلق خاست کان نور کجاست

بیگانه نظر کرد بهر سو چپ و راست

گفتند دمی نظر بکن بی‌چپ و راست

رباعی شماره ۳۹۳

گفتی چونی بنده چنانست که هست

سودای تو بر سر است و سر بر سر دست

میگردد آن چیز بگرد سر من

نامش نتوان گفت ولیکن چه خوش است

رباعی شماره ۳۹۴

گفتی گشتم ملول و سودام گرفت

تا شد دل از این کار و از این جام گرفت

ترسم بروی جامه دران بازآئی

کان گرگ درنده باز تنهام گرفت

رباعی شماره ۳۹۵

گم باد سریکه سروران را پا نیست

وان دل که به جان غرقهٔ این سودا نیست

گفتند در این میان نگنجد موئی

من موی شدم از آن مرا گنجانیست

رباعی شماره ۳۹۶

کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست

هم کودکی از کمال خیزد شک نیست

گر زانکه پدر حدیث کودک گوید

عاقل داند که آن پدر کودک نیست

رباعی شماره ۳۹۷

گویند بیا به باغ کانجا لاغ است

نی زحمت نزهت و نه بانگ زاغ است

اندر دل من رنگرز صباغست

کاندر پر هر زاغ از او صد باغ است

رباعی شماره ۳۹۸

گویند که صاحب فنون عقل کل است

مایه ده این چرخ نگون عقل کل است

آن عقل که عقل داشت آن جزوی بود

ور عقل ز عقل شد کنون عقل کل است

رباعی شماره ۳۹۹

گویند که عشق عاقبت تسکین است

اول شور است و عاقبت تمکین است

جانست ز آسیاش سنگ زیرین

این صورت بی‌قرار بالایین است

رباعی شماره ۴۰۰

گویند مرا که این همه درد چراست

وین نعره و آواز و رخ زرد چراست

گویم که چنین مگو که اینکار خطاست

رو روی مهش ببین و مشکل برخاست

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

رفتن به بالای صفحه

۰۲۱۸۸۱۹۲۴۹۶-۰۹۰۳۶۵۵۶۲۰۸
با ما در تماس باشید

تمامی حقوق این سایت متعلق به نینوایان می باشد.
Copyright © 2025 neynavayan.ir